.
صفحه اصلي آرشيو جستجو پيوند ها تماس با ما
 
آخرین عناوین
استقبال اباعبدلله الحسین(ع) از یک شهید

به گزارش جهان نویسنده وبلاگ "هم نفس شهدا "در اخرین مطلب خود نوشت :حوالی ظهر بود، گرما بیداد می کرد، دشمن که از ارتفاعات قلاویزان تارانده شده بود با تمام قوا سعی در باز پس گیری ارتفاعات داشت، نور آفتاب به سود آنها بود ، رزمنده ها که تمام شب مشغول عملیات بودند در این ساعات کمی خسته به نظر می آمدند.

تدارکات نرسیده بود و بچه ها تشنه بودند.

در جاییکه فرمانده مقرر کرده بود ، خسته و تشنه کیسه های شن را پر می کردند تا از گزند ترکشهای توپ و خمپاره در امان باشند. سنگرها بدون سقف بود ، چون نه فرصتی برای این کار بود و نه خبری از تدارکات بود.

دوربینم را برداشتم و به قصد روحیه دادن به بچه ها و گرفتن عکس در مسیر خاکریز حرکت کردم.

صدای سوت توپ و خمپاره باعث می شد دائم که خیز بروم ، بچه های رزمنده دیگر به خوبی با این صداها آشنا هستند . گوشها عادت می کند و می توانی بفهمی که این صدای توپ ازطرف خودی هاست یا دشمن تا بیجا خیز نروی!

نمی دانم برای چند دقیقه چه شد که عراقیها جهنمی به پا کردند و آنچنان آتشی روی ماریختند که مدتی درازکش روی زمین ماندم و با اصابت هر خمپاره و توپی بالا و پایین می شدم . کمی آرامش که ایجاد شد بلند شدم تا اطرافم را بینم . در ابتدا دود حاصل از این همه انفجار و خاک باعث شد درست متوجه اوضاع نشوم ،گوش هایم تقریبا چیزی نمی شنید، به نظرم آمد که زمان از حرکت باز ایستاده و متوقف شده ، از موج انفجارها کمی گیج بودم.

دیدم بچه های زیادی به روی زمین افتاد ه اند ، در همین زمان نگاهم به صورت نوجوانی افتاد که صورتش از برخورد خمپاره به نزدیکیش سیاه شده بود و ترکشها ی آن تمامی صورتش را گرفته بود. بی اختیار دوربینم را بالا آوردم و عکسی از او گرفتم. در حال حرکت بود و برای اینکه به زمین نیفتد از لبه های سنگرهای شنی کمک می گرفت. جلو رفتم ، صدای زمزمه اش را می شنیدم ، به آرامی می گفت :"آقا جان اومدم. حسین جان اومدم."

وقتی به او رسیدم دیگر رمقی برایش باقی نمانده بود و به زمین افتاد. او را به آرامی بغل کردم ،همچنان نجوا می کرد. با تمام وجود امدادگر را صدا زدم. صورتش را بوسیدم و به او گفتم:عزیزم ، فدات بشم ، چیزی نیست و نا امیدانه برگشتم و باز امدادگر را به یاری خواستم.

حالا اشک هایم با خونهای زلال او در هم آمیخته شده بود، دیگر نجوا نمی کرد و به آسمان چشم دوخته بود . امدادگر آمد ، اما..،.لحظه ای بعد گفت :"کاری از دستم برنمی یاد ، شهید شده ، برادر زحمت می کشی ببریش معراج شهدا...!(معراج شهدا جایی بود که وقتی بچه ها شهید می شدند ، آنها را کنار هم می گذاشتند تا بچه های گردان تعاون آنها را به عقب منتقل کنند.)

در حالیکه تمام بدنم می لرزید او را بغل کردم ، انگار فرشتگان زیر پیکر پاکش راگرفته بودند. آنقدر سبک بود که به راحتی در بغلم جای گرفت و از زمین بلندش کردم.امدادگر با دست محل معراج شهدا را نشان داد .قبل از اینک او را در کنار سایرشهدا بگذارم. صورتش را بارها و بارها بوییدم و بوسیدم ، به خدا بوی عطر گل یاس میداد.

خوش به سعادت شهداء که حسین(ع) به استقبال آنها آمد و مهمان مادرشان صدیقه کبری حضرت زهرا سلام الله شدند و روسفید به دیدار مولایشان رفتند...

یاد شهدایمان بخیر و روحمان با یادشان شاد...

عجب از ما وا ماندگان زمین گیر که در جست و جوی شهداء به قبرستانها میرویم. این خود دلیلی است بر آنکه از حقیقت عالم هیچ نمی دانیم. (سید مرتضی آوینی)


استفاده از اين خبر فقط با ذكر نام شمال نيوز مجاز مي باشد .
ایمیل مستقیم :‌ info@shomalnews.com
شماره پیامک : 5000592323
 
working();

ارسال نظر :
پاسخ به :





نام : پست الکترونیک :
حاصل عبارت روبرو را وارد نمایید :
 
working();

« صفحه اصلي | درباره ما | آرشيو | جستجو | پيوند ها | تماس با ما »
هرگونه نقل و نشر مطالب با ذكر نام شمال نيوز آزاد مي باشد

سامانه آموزش آنلاین ویندی
Page created in 0.226 seconds.